جدول جو
جدول جو

معنی روبند کردن - جستجوی لغت در جدول جو

روبند کردن
(تَ دِ کَ دَ)
روبند کردن کسی را، به رودربایستی به کاری وادار کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از در بند کردن
تصویر در بند کردن
مقید ساختن، اسیر کردن، زندانی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روانه کردن
تصویر روانه کردن
روانه ساختن، روان کردن، راهی کردن، گسیل کردن، فرستادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روان کردن
تصویر روان کردن
روان گردانیدن، روان ساختن، جاری کردن، جریان دادن، کنایه از ازبر کردن درس یا مطلبی، برای مثال ما طفل مکتبیم و بود گریه درس ما / ای دل بکوش تا سبق خود روان کنیم (ابوالقاسم فندرسکی - لغتنامه - روان کردن)، کنایه از رواج دادن، روغن زدن و نرم کردن، روانه کردن، گسیل داشتن، فرستادن، به راه انداختن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ اَ تَ)
در قید کردن اسیر و محبوس. (ناظم الاطباء). مقید کردن. محبوس کردن. زندانی کردن:
دربند مدارا کن و دربند میان را
دربند مکن خیره طلب ملکت دارا.
ناصرخسرو.
یکی آیینه و شانه درافکند
به افسونی به راهش کرد دربند.
نظامی.
زآنکه آوازت ترا دربند کرد
خویش او مرده پی این پند کرد.
مولوی.
، سد باب کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ اَ دَ وَ دَ)
حرکت دادن. (ناظم الاطباء). فرستادن. گسیل کردن. ارسال کردن. به راه انداختن. راهی کردن. روان کردن. رجوع به روان و روان کردن و روانه شدن شود: وبفرمود تا... طعام... بدو دادند و او را دل خوش روانه کردند. (قصص الانبیاء). و پارسیان متواتر ملاطفه ها به خاقان روانه کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 79).
مرکب عدل تو چو بخرد شد
به هزیمت ستم روانه کند.
مسعودسعد.
درنهروان به تیغ کند نهرها روان
گر جنگ را روانه سوی نهروان کند.
مسعودسعد.
پس به خاقان روانه کرد برید
برخی از مهر وبرخی از تهدید.
نظامی.
چو کردی رامش جان را روانه
ز رامش جان فدا کردی زمانه.
نظامی.
ز هر سو کرد مرکب را روانه
نه دل دید و نه دلبر در میانه.
نظامی.
نهادم عقل را ره توشه از می
ز شهر هستیش کردم روانه.
حافظ.
- روانۀ راه کردن، به سفر فرستادن. (ناظم الاطباء).
، جاری کردن. جریان دادن. روان کردن:
آستین چو از چشم برگرفتم
سیل خون به دامان روانه کردم.
عارف قزوینی.
و رجوع به روانه و روان کردن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ / رِ کَ / کِ دَ)
روباهی کردن. روباه بازی کردن. حیله به کار بردن. مکر و فسون ساختن. نیرنگ بازی کردن. رجوع به روباه بازی کردن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دِ کَ دَ)
مقابل هم قرار دادن. مقابل کردن. مواجه گردانیدن، مدعی و منکری را در مجلس به مشافهۀ ادعا و انکار وادار کردن تا صحت و سقم گفتۀ یکی از آنها ظاهر آید: آنانکه منکرند بگو روبرو کنند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از روان کردن
تصویر روان کردن
گسیل داشتن، روانه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روانه کردن
تصویر روانه کردن
حرکت دادن راهی کردن، ارسال کردن فرستادن (نامه و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
جلا دادن، صیقل دادن، زدودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرولند کردن
تصویر غرولند کردن
سخن آهسته گفتن از سر خشم غرغر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روبند شدن
تصویر روبند شدن
ماخوذ به حیا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
((~. کَ دَ))
کسی را در فشار گذاشتن و با اصرار و ابرام و خواهش و تمنا به کاری وادار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
Brighten, Illuminate, Lighten
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
éclairer, illuminer, éclaircir
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
menerangi, mencerahkan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
আলোকিত করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
ส่องสว่าง , ส่องสว่าง , ทำให้สว่าง
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
kuangaza, kumulika
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
aydınlatmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
밝히다 , 비추다 , 밝게 하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
明るくする , 照らす
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
להאיר , להאיר
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
освітлювати , освітлювати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
रोशन करना , हलका करना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
verlichten
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
iluminar, aclarar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
illuminare, schiarire
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
iluminar, clarear
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
照亮 , 变亮
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
oświetlać, rozjaśniać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
erhellen, erleuchten, aufhellen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
освещать , осветлять
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
روشن کرنا , روشن کرنا
دیکشنری فارسی به اردو