روان گردانیدن، روان ساختن، جاری کردن، جریان دادن، کنایه از ازبر کردن درس یا مطلبی، برای مثال ما طفل مکتبیم و بود گریه درس ما / ای دل بکوش تا سبق خود روان کنیم (ابوالقاسم فندرسکی - لغتنامه - روان کردن)، کنایه از رواج دادن، روغن زدن و نرم کردن، روانه کردن، گسیل داشتن، فرستادن، به راه انداختن
روان گردانیدن، روان ساختن، جاری کردن، جریان دادن، کنایه از ازبر کردن درس یا مطلبی، برای مِثال ما طفل مکتبیم و بُوَد گریه درس ما / ای دل بکوش تا سبق خود روان کنیم (ابوالقاسم فندرسکی - لغتنامه - روان کردن)، کنایه از رواج دادن، روغن زدن و نرم کردن، روانه کردن، گسیل داشتن، فرستادن، به راه انداختن
در قید کردن اسیر و محبوس. (ناظم الاطباء). مقید کردن. محبوس کردن. زندانی کردن: دربند مدارا کن و دربند میان را دربند مکن خیره طلب ملکت دارا. ناصرخسرو. یکی آیینه و شانه درافکند به افسونی به راهش کرد دربند. نظامی. زآنکه آوازت ترا دربند کرد خویش او مرده پی این پند کرد. مولوی. ، سد باب کردن. (ناظم الاطباء)
در قید کردن اسیر و محبوس. (ناظم الاطباء). مقید کردن. محبوس کردن. زندانی کردن: دربند مدارا کن و دربند میان را دربند مکن خیره طلب ملکت دارا. ناصرخسرو. یکی آیینه و شانه درافکند به افسونی به راهش کرد دربند. نظامی. زآنکه آوازت ترا دربند کرد خویش او مرده پی این پند کرد. مولوی. ، سد باب کردن. (ناظم الاطباء)
حرکت دادن. (ناظم الاطباء). فرستادن. گسیل کردن. ارسال کردن. به راه انداختن. راهی کردن. روان کردن. رجوع به روان و روان کردن و روانه شدن شود: وبفرمود تا... طعام... بدو دادند و او را دل خوش روانه کردند. (قصص الانبیاء). و پارسیان متواتر ملاطفه ها به خاقان روانه کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 79). مرکب عدل تو چو بخرد شد به هزیمت ستم روانه کند. مسعودسعد. درنهروان به تیغ کند نهرها روان گر جنگ را روانه سوی نهروان کند. مسعودسعد. پس به خاقان روانه کرد برید برخی از مهر وبرخی از تهدید. نظامی. چو کردی رامش جان را روانه ز رامش جان فدا کردی زمانه. نظامی. ز هر سو کرد مرکب را روانه نه دل دید و نه دلبر در میانه. نظامی. نهادم عقل را ره توشه از می ز شهر هستیش کردم روانه. حافظ. - روانۀ راه کردن، به سفر فرستادن. (ناظم الاطباء). ، جاری کردن. جریان دادن. روان کردن: آستین چو از چشم برگرفتم سیل خون به دامان روانه کردم. عارف قزوینی. و رجوع به روانه و روان کردن شود
حرکت دادن. (ناظم الاطباء). فرستادن. گسیل کردن. ارسال کردن. به راه انداختن. راهی کردن. روان کردن. رجوع به روان و روان کردن و روانه شدن شود: وبفرمود تا... طعام... بدو دادند و او را دل خوش روانه کردند. (قصص الانبیاء). و پارسیان متواتر ملاطفه ها به خاقان روانه کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 79). مرکب عدل تو چو بخرد شد به هزیمت ستم روانه کند. مسعودسعد. درنهروان به تیغ کند نهرها روان گر جنگ را روانه سوی نهروان کند. مسعودسعد. پس به خاقان روانه کرد برید برخی از مهر وبرخی از تهدید. نظامی. چو کردی رامش جان را روانه ز رامش جان فدا کردی زمانه. نظامی. ز هر سو کرد مرکب را روانه نه دل دید و نه دلبر در میانه. نظامی. نهادم عقل را ره توشه از می ز شهر هستیش کردم روانه. حافظ. - روانۀ راه کردن، به سفر فرستادن. (ناظم الاطباء). ، جاری کردن. جریان دادن. روان کردن: آستین چو از چشم برگرفتم سیل خون به دامان روانه کردم. عارف قزوینی. و رجوع به روانه و روان کردن شود
مقابل هم قرار دادن. مقابل کردن. مواجه گردانیدن، مدعی و منکری را در مجلس به مشافهۀ ادعا و انکار وادار کردن تا صحت و سقم گفتۀ یکی از آنها ظاهر آید: آنانکه منکرند بگو روبرو کنند. (یادداشت مؤلف)
مقابل هم قرار دادن. مقابل کردن. مواجه گردانیدن، مدعی و منکری را در مجلس به مشافهۀ ادعا و انکار وادار کردن تا صحت و سقم گفتۀ یکی از آنها ظاهر آید: آنانکه منکرند بگو روبرو کنند. (یادداشت مؤلف)